خاطره مهدي باكري

ساخت وبلاگ
خاطره
مهدي باكري

 

-دفترخانه بودم. داشتم تلويزيون تماشا مي‌كردم. مصاحبه‌اي بود با شهردار شهرمان. كمي كه حرف زد، خسته شدم.

 

سرش را انداخته بود پايين و آرام آرام حرف مي‌زد.

 

با خودم گفتم: اين ديگه چه جور شهرداريه؟ حرف زدن هم بلد نيست.

 

بلند شدم و تلويزيون را خاموش كردم. چند وقت بعد همين آقاي شهردار شريك زندگيم شد. -از قبل به پدر و مادرم گفته بودم دوست دارم مهرم چه باشد. يك جلد قرآن و يك اسلحه......................

اين هم كه چه جور اسلحه‌اي باشد، برايم فرقي نداشت. وقتي پرسيد: « نظرتون راجع به مهر چيه؟ » گفتم: « هر چي شما بگين.»
گفت: « يك جلد قرآن و يك كلت كمري. چه طوره؟ »
گفتم: « قبول. » اين واقعاً نظر خودش بود؛ چون به دوست‌هايش هم گفته بود: « دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد. » -

روز عقدكنان زن‌هاي فاميل منتظر بودند داماد را ببينند.
گفتم: « آقا داماد، كت و شلوار پوشيده و كراواتش را هم زده دارد مي‌آيد. » مرتب و تميز آمد با همان لباس سپاه، فقط پوتين‌هايش كمي خاكي بود. -هر چه به عنوان هديه‌ي عروسي به ما دادند، جمع كرديم كنار هم.
گفت: « ما كه اين‌ها را لازم نداريم، حاضري يه كار خير با آن‌ها بكني؟ »
گفتم: « مثلاً چي؟ » گفت: « كمك كنيم به جبهه. »
گفتم: « قبول.» بردمشان در مغازه‌ي لوازم منزل فروشي.

همه را دادم و ده الي 15 كلمن گرفتم. -مادرم نمي‌گذاشت ما غذا درست كنيم.
تا قبل از عروسي برنج درست نكرده بودم.
شب اولي كه تنها شديم، آمد و خانه و گفت: « ما هيچ مراسمي نگرفتيم.

بچه‌ها مي‌خواهند بيايند ديدن ما؛ مي‌توني شام درست كني؟ » كته‌ام شفته شد.

همان را آورد گذاشت جلوي دوست‌هايش.
گفت: « خانم من در آشپزي‌اش حرف نداره؛ فقط برنج اين دفعه خوب نبوده و وا رفته ... » -شهردار اروميه كه بود، دو هزار و هشتصد تومان حقوق مي‌گرفت.

يك روز گفت: « بيا اين ماه هر چي خرجي داريم رو كاغذ بنويسيم تا اگه آخرش چيزي اضافه آمد، بديم به يه فقير.

همه چي را نوشتم. از واكس كفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه كه حساب كرديم، شد دو هزار و ششصد و پنجاه تومان. بقيه‌ي پول را دادم لوازم التحرير، خريد. داد به يكي از كساني كه شناسايي كرده بود و مي‌دانست محتاجند،
گفت: « اينم كفاره‌ي گناهان اين ماهمون ... » -كمتر شبي مي‌شد بدون گريه سر روي بالش بگذارم. دير به دير مي‌آمد. نگرانش بودم.
همه‌اش با خودم فكر مي‌كردم اين دفعه ديگه نمي‌آد.

نكنه اسير بشه؛ نكنه شهيد بشه؛ اگه نياد، چه كار كنم؟ خوابم نمي‌برد. نشسته بودم بالاي سرش و زار زار گريه مي‌كردم.
بهم گفت: چرا بي‌خودي گريه مي‌كني؟
اگه دلت گرفته چرا الكي گريه مي‌كني؟
يه هدف به گريه‌ات بده؛ واسه امام حسين (ع) گريه كن نه واسه‌ي من ...

کشکول...
ما را در سایت کشکول دنبال می کنید

برچسب : خاطره ازدواج, نویسنده : محمدباقراکبری kashkoul بازدید : 197 تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1391 ساعت: 22:03