خاطره مهدي باكري -دفترخانه بودم. داشتم تلويزيون تماشا ميكردم. مصاحبهاي بود با شهردار شهرمان. كمي كه حرف زد، خسته شدم. سرش را انداخته بود پايين و آرام آرام حرف ميزد. با خودم گفتم: اين ديگه چه جور شهرداريه؟ حرف زدن هم بلد نيست. بلند شدم و تلويزيون را خاموش كردم. چند وقت بعد همين آقاي شهردار شريك زندگيم شد. -از قبل به پدر و مادرم گفته بودم دوست دارم مهرم چه باشد. يك جلد قرآن و يك اسلحه......................,خاطره ازدواج ...ادامه مطلب