کشکول

متن مرتبط با «خاطره ازدواج» در سایت کشکول نوشته شده است

خاطره مهدي باكري

  • خاطره مهدي باكري   -دفترخانه بودم. داشتم تلويزيون تماشا مي‌كردم. مصاحبه‌اي بود با شهردار شهرمان. كمي كه حرف زد، خسته شدم.   سرش را انداخته بود پايين و آرام آرام حرف مي‌زد.   با خودم گفتم: اين ديگه چه جور شهرداريه؟ حرف زدن هم بلد نيست.   بلند شدم و تلويزيون را خاموش كردم. چند وقت بعد همين آقاي شهردار شريك زندگيم شد. -از قبل به پدر و مادرم گفته بودم دوست دارم مهرم چه باشد. يك جلد قرآن و يك اسلحه......................,خاطره ازدواج ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها