خاطره
مهدي باكري
-دفترخانه بودم. داشتم تلويزيون تماشا ميكردم. مصاحبهاي بود با شهردار شهرمان. كمي كه حرف زد، خسته شدم.
سرش را انداخته بود پايين و آرام آرام حرف ميزد.
با خودم گفتم: اين ديگه چه جور شهرداريه؟ حرف زدن هم بلد نيست.
بلند شدم و تلويزيون را خاموش كردم. چند وقت بعد همين آقاي شهردار شريك زندگيم شد. -از قبل به پدر و مادرم گفته بودم دوست دارم مهرم چه باشد. يك جلد قرآن و يك اسلحه......................
کشکول...
ادامه مطلبما را در سایت کشکول دنبال می کنید
برچسب : خاطره ازدواج, نویسنده : محمدباقراکبری kashkoul بازدید : 196 تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1391 ساعت: 22:03